لطیف و تازه شدن: نرم وتر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم که در کام حمار آید. ناصرخسرو. ، مرطوب و نمدار شدن. و رجوع به تر و تر گشتن و ترکیبهای آن شود
لطیف و تازه شدن: نرم وتر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم که در کام حمار آید. ناصرخسرو. ، مرطوب و نمدار شدن. و رجوع به تر و تر گشتن و ترکیبهای آن شود
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) : که از فر و اورنگ او در جهان بدی دور گشت آشکار ونهان. فردوسی. چو از سروبن دورگشت آفتاب سر شهریار اندر آمد بخواب. فردوسی. رجوع به دور شدن شود
مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن: چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست. رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردی همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو. ، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار: دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد. سعدی
مقابل گرم گردیدن، غمگین شدن. آزرده شدن: چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه نابیناست. رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردی همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو. ، خاموش شدن. از کار افتادن. بازایستادن از کار: دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد. سعدی
افسانه شدن. مشهور شدن: چرا نامدم با تو اندر سفر که گشتی بگردان گیتی سمر. فردوسی. بشیر اندر آغاری این چرم خر که این چرم گردد به گیتی سمر. فردوسی. جهد کن تا چون سخن کردی قوی باشد سخن جهد کن تا چون سمر گردی نکو باشد سمر. عنصری
افسانه شدن. مشهور شدن: چرا نامدم با تو اندر سفر که گشتی بگردان گیتی سمر. فردوسی. بشیر اندر آغاری این چرم خر که این چرم گردد به گیتی سمر. فردوسی. جهد کن تا چون سخن کردی قوی باشد سخن جهد کن تا چون سمر گردی نکو باشد سمر. عنصری
تیره گشتن. تیره شدن. تاریک و سیاه و ظلمانی گردیدن: و هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود باد غز. خسروی سرخسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنیم زدل ترس و اندیشه بیرون کنیم. فردوسی. به پیش اندر آیند مردان مرد هوا تیره گردد ز گرد نبرد. فردوسی. ، گرفته و تار شدن. ناصاف شدن و کدر گشتن: و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرهالاولیاء عطار). از صفا گر، دم زنی با آینه تیره گردد زود با ما آینه. مولوی. ، ضایع و تباه گردیدن: چو زینگونه بر من سرآمد جهان همه تیره گردد امید مهان. فردوسی. - تیره گردیدن دل، تیره شدن دل. غمگین و خشمناک شدن دل: دل شاه کز مهر دوری گرفت اگر تیره گردد نباشد شگفت. فردوسی. بدو گفت کای پهلوان جهان اگر تیره گردد دلت با روان. فردوسی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تیره گشتن. تیره شدن. تاریک و سیاه و ظلمانی گردیدن: و هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود باد غز. خسروی سرخسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنیم زدل ترس و اندیشه بیرون کنیم. فردوسی. به پیش اندر آیند مردان مرد هوا تیره گردد ز گرد نبرد. فردوسی. ، گرفته و تار شدن. ناصاف شدن و کدر گشتن: و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرهالاولیاء عطار). از صفا گر، دم زنی با آینه تیره گردد زود با ما آینه. مولوی. ، ضایع و تباه گردیدن: چو زینگونه بر من سرآمد جهان همه تیره گردد امید مهان. فردوسی. - تیره گردیدن دل، تیره شدن دل. غمگین و خشمناک شدن دل: دل شاه کز مهر دوری گرفت اگر تیره گردد نباشد شگفت. فردوسی. بدو گفت کای پهلوان جهان اگر تیره گردد دلت با روان. فردوسی. رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
تند و بران شدن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، خشمگین و قهرآلود گشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از خشمگین و قهرآلود شدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) : سخن گوی و بشنو از ایشان سخن کس ار تیز گردد تو تیزی مکن. فردوسی. وگر تیز گردد گشوده ست راه تهمتن هم ایدر بود با سپاه. فردوسی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
تند و بران شدن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، خشمگین و قهرآلود گشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از خشمگین و قهرآلود شدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) : سخن گوی و بشنو از ایشان سخن کس ار تیز گردد تو تیزی مکن. فردوسی. وگر تیز گردد گشوده ست راه تهمتن هم ایدر بود با سپاه. فردوسی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
بدنبال چیزی گشتن. تعقیب کردن. پی گشتن، قلم شدن. قطع شدن دست و پای مرکب بضرب تیغ و جز آن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گردد. نظامی. پی گردد آن همه سر، همچون سر قلم خون گردد آن همه دل، همچون دل انار. سیدحسن غزنوی
بدنبال چیزی گشتن. تعقیب کردن. پی گشتن، قلم شدن. قطع شدن دست و پای مرکب بضرب تیغ و جز آن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گردد. نظامی. پی گردد آن همه سر، همچون سر قلم خون گردد آن همه دل، همچون دل انار. سیدحسن غزنوی
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن: همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی شبانی رمه. فردوسی. نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه گردد از چنگ من روزگار. فردوسی. تبه گردد آنهم بدست تو بر بدین کین کشد گرزۀ گاوسر. فردوسی. ، ویران گردیدن: تبه گردد آن مملکت عنقریب کزو خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. ، نابود شدن. محوگردیدن: ز خورشید واز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک. فردوسی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. پند تو تبه گردد در فعل بد او برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش. ناصرخسرو. ، دیگرگون گشتن. فاسد شدن: گر بخدمت همی کنم تقصیر تات بر من تبه نگردد ظن. مسعودسعد. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن: همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی شبانی رمه. فردوسی. نخواهم که چون تو یکی شهریار تبه گردد از چنگ من روزگار. فردوسی. تبه گردد آنهم بدست تو بر بدین کین کشد گرزۀ گاوسر. فردوسی. ، ویران گردیدن: تبه گردد آن مملکت عنقریب کزو خاطرآزرده گردد غریب. سعدی. ، نابود شدن. محوگردیدن: ز خورشید واز آب و از باد و خاک نگردد تبه نام و گفتار پاک. فردوسی. تبه گردد این روی و رنگ رخان بپوسد بخاک اندرون استخوان. فردوسی. پند تو تبه گردد در فعل بد او برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش. ناصرخسرو. ، دیگرگون گشتن. فاسد شدن: گر بخدمت همی کنم تقصیر تات بر من تبه نگردد ظن. مسعودسعد. بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن: گرچه گربه بزیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو
سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن: گرچه گربه بزیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو
قطع شدن دست و پای مرکب بضرب شمشیر و غیره قلم شدن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گرددک (نظامی) یا پی چیزی گردیدن، بدنبال آن گشتن آنرا تعقیب کردن
قطع شدن دست و پای مرکب بضرب شمشیر و غیره قلم شدن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گرددک (نظامی) یا پی چیزی گردیدن، بدنبال آن گشتن آنرا تعقیب کردن
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک